منم، کبوتر حرمت...
ای آفتاب عالمتاب از کَرم شماست که با استعارهای از حضورتان با هم در یکقاب جا گرفتهایم. خدا میداند شهر به شهر را پَر زدهام تا به جایی برسم که حالم را دلِ آدمهای آن پایین خریدارند.
بالای ایوان طلا، کُنج خلوتی را روی دو پا کِز کردهام و با شما شرح دردِ فراق آدمهای پایین را میگویم. بس که از آنها شنیدهام؛ «تو کفتر جلد آقایی» سینهام پُر از قصهها و غصههای آدمها شده است.
دریغ! از همین بالا هم فوج فوج نور فاصله است با شما، اما مقیمِ پرتوهای درخشان حرمتان شدن هم بهشتی است برای خودش.
ای آفتاب عالمتاب! منم، کبوترِ حرمت. میدانی اینجا آنقدر آزادم که تمام صحن و سَرایت را بیآنکه در خاطرم بماند شهر من کجاست، پرواز کردهام.
کبوتر حرم در هوای کویتان، از بلندای همجواریتان وقتی که بغض، راه گلوی آدمها را تنگ گرفته، چشم در چشمشان میدوزد و نوید میدهد «از این بالا روی سرتان نور میبارد». آدمها! نیاز به واسطهگری ما پرندهها نیست. با این حال، اما واژههای من، بالهای پروازم هستند، وقتی روی سر بندگان خدا پرواز میکنم...
#حلیم#حلیم مرغ#
...